صفا و طراوت،نمناکی وسیرابی در چشمانت موج می زند،
با پاهای توانای خود ساعت ها راه می روی وبادستان
باصفایت خشکی را محو می کنی.آرام وپرغرور و ساکت
می نشینی دروقت تنهایی،اما امان از وقتی که دوستان
خویش را می یابی ودر دریا می روی،دائم موج
می زنی،رقصان می آیی وبر دامن ساحل تکیه زده اندکی
می نشینی وبعد می روی.چون کودکان شیطان شور و نشاط
داری وگاهی نیز آرام می نشینی تا دیگران باتو و در کنارتو
سبز نیستی ،اما همه جارا رنگ سبز می بخشی.جوان نیستی اما
روح آدمیان ودرختان باوجود تو جوان می شود.مسافر نیستی اما
همیشه برای همه سوغات زیبایی وشادابی به ارمغان
می آوری.هرجا که بنشینی گردوغبار را می زدایی و طراوت و
پاکی و روشنی به جایش می گذاری.
بالبان زیبای خود ترنم بهار راسر می دهی و دائم آواز
می خوانی و آهنگ می زنی،باشب که همراه می شوی،
سکوت را می شکنی ودر روز در میان هیاهوی روزانه موسیقی
کلامت راستی که طراوت و زیبایی می بخشداز آسمان که فرود
می آیی بالهای خویش را آرام آرام برزمین خاکی
می گستری بی تکبر ومتواضعانه،وبر برگ گل که
می نشینی انگار که گل را بامروارید تزیین کرده اند
وچون نگینی بر انگشتری می درخشی.
نیازی به گفتن نیست که غم نبودنت چقدرسنگین و
خسارت کم بودنت غیرقابل جبران است.زندگی بی تو
وبدون هیاهوی توممکن نیست.خشکی،خستگی وتشنگی
را تو درمان می کنی.
من پولک سبز بهار ولباس زردپاییز وشیفون سپید زمستان و
میوه شیرین تابستان را از تو می دانم.
پس ای عزیز بخشنده ببار برما تاپاک وروشن گردیم وبنشین در
کنار ماتا طبیعت سبزرا همیشه به همراه داشته باشیم.
من نیز برایت قصری ازجنس آفتاب می سازم وتاجی به رنگ
مهتاب ودر این قصر بلند هرگز بیهوده تو را هدر نمی دهم.
تاپرستوان بی تو نباشند و آهوان جنگل به دنبالت نگردند و
برچسب : نویسنده : دختری تنها onlylove بازدید : 446